هاناهانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 28 روز سن داره

برای تو دخترکم

بدون عنوان

اینجا حوصله ندارم پاشم خوابیده نانای می کنم اینا هم دمپایی های تو بالکنه ...........آوردم تو خونه ...دوسشون دارم مامانم بهم گفت هانا ژست بگیر عکس بگیرم ..........منم براش موش شدم این عروسکیم که میبینین تو دستمه اسمش ثریاست ....دخترمه ...بغلش می کنم بوسش می کنم بهش به میدم...می خوابونمش دیگه ببخشید مامانم تنبله دیر دیر عکسامو میذاره ..........دوستون دارم ...
27 مرداد 1391

.

 زیاد اهل نوشتن یا گفتن اتفاقات بد نیستم ........ولی باید می نوشتم .......از غمی که دارم شاید قبلها اینقدر زود رنج نبودم ....ولی حالا نمی تونم حس نکنم چهره کودکانی رو که حامیشون رو از دست دادن ....یا پدر و مادرانی که شادی زندگیشون پر کشیده ......... زلزله آذربایجان رو به همه هموطنانم تسلیت می گم ...........و برای مردم آذربایجان آرزوی صبر و شکیبایی دارم
25 مرداد 1391

بدون عنوان

نمی دونم چرا انقدر تنبل شدم ................ امروز یکم خودمو تکون دادم ..........گفتم تا یادم نرفته بیام و از کارهای شیرینی که این روزها می کنی برات بنویسم امروز که می نویستم 1 سال و 3 ماه و 11 روزته ........... -می گم هانا هاپو چی میگه:میگی باب باب باب -جوجو چی می گه:جیک جیک جیک -موش میشی ...............(عکسشو بزودی میذارم) -چشمک می زنی .....سر سری می کنی -مدلهای مختلف دست می زنی ..... -میریم دم کارگاه ..........هر مدلی من در بزنم تو هم دستتو همون مدلی می کنی -سعی می کنی لباساتو بپوشی ....یا موهاتو درست کنی ........ -حرفهای ما رو می فهمی ..........خوراکی که برات میگیرم می گم بده باز کنم ...زودی میدی ... -تو خیابون نه...
22 مرداد 1391

:(

 هانای عزیزم چند روزیه مریض شدی ...........نمی دونم چرا شاید برای دندونات ولی در کل واقعا داری اذیت میشی ..............منم اذیت میشم که کمتر خنده هاتو می بینم .......زودی خوب شو مامان خیلی غمگینم دوست دارم بخندیو منم تو بغلم محکم فشارت بدم و حسابی ببوسمت ......  
3 مرداد 1391
1